Thursday, December 20, 2012

سروش


اسمش را نمی دانم، چهل و پنج ساله نشان می دهد، از بیماران بخش اعصاب است. موی سر و صورتش را با ماشین شماره یک کوتاه کرده اند، بسیار لاغر و نحیف است. این بیماران اجازه خروج از بخش خودشان را ندارند، تنها یک بار در شبانه روز و تحت نظارت به عنوان هوا خوری بیرون می آیند. او را قبلاً هم دیده ام، سرش را از میان دو لنگه ی درِ بخش بیرون می آورد و از هر کس که می گذرد با اشاره ی دو انگشت و دهانش سیگار می خواهد. امروز پنهان از نگاه مراقبان آمده است توی محوطه و با عجله مشغول تمیزکاری کف حیاط است. اول از همه ته سیگارها را برمی دارد و روی مقوایی می گذارد، بعد با دست گچها و باقی مانده ی بتونه ی نقاش را از روی زمین جمع می کند و روی همان مقوا می ریزد.
من راه می روم، روی خط همیشگی در تمام طول حدوداً سی متری حیاط و غرق چیزی توی فکرخودم هستم. اولین روز که این دفتر را خریدم بالای صفحه ی اول نوشتم: تعریف معرفت   ، که یادم باشد حالا در این خلاء مشغله های روزمره تکلیفم را با این واژه روشن کنم. امروز دارم این معنی را توی سرم می چرخانم و خوب که نگاه می کنم می بینم سالهاست من درگیر این ماجرا هستم، من که هرگز با واژه ها رفاقت نمی کنم. اما این معرفت کلام غریبی ست.  فکر می کنم و راه می روم و دوست لاغر اندامم سخت مشغول پاک سازی محوطه است.  
یک بار که نزدیکش می رسم یک قدم به طرفم می آید و می گوید:‌ بِچه ی کجایی؟  می گویم مشهدمی گوید: مو یم مِشَدی اُم،‌ بِچه ی نغندر.  و می رود سراغ کارش دوباره. دیروز هم از جلوی بخش اعصاب که رد می شدم دو انگشتش را به طرف دهانش برد و از من سیگار خواست، گفتم: من سیگار نمی کشم.  گفت: چاکرتُم.  حالا سخت مشغول نظافت است و حتماً نگران که هر لحظه شاید سروکله کسی پیدا شود و او را برگرداند به داخل بخش. بعد بلند می شود، چند قدمی راه می رود و یک مصراع را به آوازی بلند می خواند: همه رفتند کسی دور و برُم نیس ، و باسن کوچکش را می چرخاند و بشکن می زند. راست می گوید انگار خیلی تنهاست. بغضم می گیرد. عجب ماجرای غم انگیزی ست این تنهایی و عجب تر آن که در این همه سال آدمها راهی برای خلاصی از آن نیافته اند و این طور دنیا با همه ی عظمتش، خالی وحشتناکی ست با آدمهای تنهایی که بیهوده در هیچ می آویزند و هر روز ناامیدتر می شوند. گاهی فکر می کنم عشق می توانست علاج این درد بزرگ باشد؛ با عشق آدمی به جهان پیوند می خورد، با دنیا می آمیزد. تنها این نیست که توی دنیا، انسان دیگری را عاشقانه دوست دارد، عاشقی که می آید آدم مهربان می شود، متواضع می شود، همدرد می شود، بعد نگران همه ی دنیاست: نگران درختها که تشنه نمانند، آبها که آلوده نشوند،‌ گنجشکها که دانه داشته باشند،‌ بچه ها که شادی کنند ،‌ و همه ی آدمها که خوشبخت باشند، بعد آدم دیگر تنها نیست. ساکن جهانی ست که در آن همه با او خویشاوند و همدلند. عاشقی پاسخ تنهایی آدم هاست اما درد اینجاست که آدم از دیرباز مالکیت را هم اختراع کرده است واین مالکیت دشمن قوی پنجه ی عشق است. وقتی که می آید، یعنی همیشه، عاشقی راهی می شود، دور می شود، و آدم می ماند مالک و تنها و رغت انگیز.  
رفیق ما حالا یک شلنگ آب برداشته است و می گوید: الان همه جا رِ بِرَت آبپاشی موکُنُم. و من هنوز در فکر معرفتم و او شلوارش را در آورده و با یک زیرشلواری بلند زرد رنگ و یک زیرپوش سفید آب می پاشد.  آفتاب داغ شده است و من می روم به طرف در. مرا صدا می زند و می گوید که امروز برایش پول واریز می کنند و او یک باکس سیگار کنت خواهد خرید واز آن به همه هدیه خواهد داد الا به یکی که نامش محمد است و به او سیگار نداده است، قصد دارد حتا یک بسته به زود به من بدهد با این که می داند من سیگار نمی کشم، تا من به هرکس دلم خواست بدهم. می خندم و تشکر می کنم و می روم به طرف درخروجی با اندیشه هایی که هنوز به جایی نرسیده است. باز صدایم می زند و می گوید:  نگا کن ،   معرفت دُر گرانی ست به هرکس ندهند . . . ،  بر می گردم و ناباورانه می گویم: ها؟  نگاهم می کند و می رود سراغ کارش . . .

سیزدهم اردیبهشت نودویک
مشهد - زندان وکیل آباد 

Thursday, December 6, 2012

حکایت زندگی


اینجا یک راهرو بلند هست با اتاقهای در دو طرف،‌ اتاقهای زندانیان بیمار، اتاق پرستار، آبدارخانه،‌ انباری . . . اتاق من کنار یک انباری کوچک است که توی آن یک تلفن عمومی هم هست برای استفاده ی بیماران،‌ کنار آن یک نمازخانه ی کوچک هست و یک تلفن برای استفاده ی خدمه.  از این اتاق که می گذری ، در انتهای راهرو یک در شیشه ای بزرگ هست و یک فضای حدوداً پنج شش متری. درست روبرو بجای دیوار قابهای کوچکند با میله های فلزی ،‌ بعضی شیشه دارند ،‌ بعضی باز است و از آن هوای تازه وارد می شود. بیرون این پنجره ها فضایی هست که دورتادور آن را دیوارهای پلاستیکی پوشانده اند و کف و سقف آن میله های فلزی ست. در فضای بالا، باز میله های آهنی هستند و بعد سیم های خاردار که مثل یک تونل باعرض حدود هفتاد سانت همه جا را پوشانده اند. و همه ی اینها کثیف است با کاغذهای باطله، تکه های رنگی پارچه و پلاستیکهای فرسوده. از آن بالا، دورترها پیشانی یک ساختمان آجری بلند دیده می شود و من نمی دانم که خانه ی مردم است یا قسمتی از ساختمان زندان، و بسیار دلم می خواهد که خانه ی کسی باشد.
در این فضای انتهای راهرو چهار پله هم هست که به بام می رود و خدمه در طول آن سه بند رخت بسته اند و حوله ها و لباسهاشان را روی آن خشک می کنند و پله هایی هم هست که می رود به راهرو پایین که قسمت مطبها و اتاقهای اداری بهداری ست. در این پله ها وقتی به پاگرد می رسی، از روی زمین تا فاصله ی حدوداً شصت سانتی متری ، پنجره هایی هست به یک حیاط مربع سی چهل متری که هیچ معلوم نیست قرار است به چه کاری بیاید. کف این حیاط خاکی ست، از علفهای خودرو پوشیده شده و از راهرو پایین یک در کوچک فلزی هموار قفل دارد. اما از زیر پله های پایین ، یک پنجره هست خیلی بالا و دور از دسترس که میله ندارد و با یک نردبان کوچک می توان بالارفت و به این حیاط کوچک دست پیدا کرد. 
امروز وقت پایین رفتن از پله ها ، از این پنجره های حصاردار و خاک گرفته ی پاگرد پله ، ناگهان بوته ی گل قرمزی را دیدم با ده دوازده گل سرخ و کلی غنچه های ناشکفته. و اینجا توی این فضای سیمانها و میله ها ، این گلهای سرخ شاداب چنان مرا به هیجان آورده بود که مستأصل شده بودم. برگشتم بالای پله ها و همانجا ایستادم به تماشا. حس غریبی دلم را پر کرده بود، چیزی شبیه صبحهای بهاری در آن سالهای دور توی دانشکده ، مثل وقتی که مادر باغچه هایش را قبل از صبحانه آبپاشی می کرد، مثل خوابیدن شبها توی حیاط، زیر پشه بند، دوچرخه سواری قبل از طلوع در کوچه باغهای روستاهای کودکی . . . حکایتی بود، پشت همه ی این چیزهای کثیف و خاک گرفته ، این بوته ی گل سرخ . . .
حالا مشگل همیشگی من آغاز شده بود: من زیبایی را به تنهایی تحمل نمی کنم ؛ باید کسی را بیابم و باهم شریک شویم تا دلم آرام بگیرد. یکی از زندانیان کمی دورتر ایستاده است ؛ اسمش حسن است. همیشه با مهربانی به من سلام می کند و پیشنهاد می دهد که فلاسکم را پر کند؛ دیروز به من چای زعفران داد. می روم سراغش ؛ می گویم این گلبوته رو دیده ی ؟ می گوید: نه کدوم ؟ بازویش را می گیرم تا سر پله ها و گلها را نشانش می دهم. خوشحال می شود ، می گوید: عجب ، ما چطور اینارو تا حالا ندیده بودیم؟  در همین احوال آقا رضا می رسد؛ جوان بیست و شش ساله ی خوش اندامی که نه سال است در اینجاست و از هفت سال و نیم پیش تا به حال بیرون دیوارهای زندان را ندیده است. نزدیک می شود، می گوید: گلا رو می گین؟ من آبشون می دم. می گویم : تو؟ چطوری؟  می گوید: مدتی پیش داشتم از اون پنجره می رفتم تو حیاط براش آب ببرم حاجی دید. ( منشی بند را می گوید ) گف: کجا؟ گفتم: اون گلا رو آب بدم. یه کمی به گلبوته نگاه کرد، بعد گف: از فردا هرروز به خودم بگو ، در و باز می کنم بری آبش بدی. 
همه این ماجرا برایم مثل یک شعر بلند است لای کتابی کهنه، مثل داستانهای کتاب مقدس ، مثل افسانه هایی که نن جون می گفت، مثل قصه های حیات توی کتاب زیست شناسی دبیرستان، انگار یه جایی بوی خدا میآمد، انگار کسی در شیپوری بلند زندگی را جار می زد.  .  . بگذریم.

گلبوته ی آقا رضا پر گلهای سرخ است؛ حالا کسی نگاهشان بکند یا نه؛ آنجا ، توی حصار دیوارهای بلند و سیمهای خاردار ، یک بوته ی گل سرخ هست و کلی گل سرخ شاداب. 

چهاردهم اردیبهشت نودویک
زندان وکیل آباد ـ مشهد