Thursday, December 6, 2012

حکایت زندگی


اینجا یک راهرو بلند هست با اتاقهای در دو طرف،‌ اتاقهای زندانیان بیمار، اتاق پرستار، آبدارخانه،‌ انباری . . . اتاق من کنار یک انباری کوچک است که توی آن یک تلفن عمومی هم هست برای استفاده ی بیماران،‌ کنار آن یک نمازخانه ی کوچک هست و یک تلفن برای استفاده ی خدمه.  از این اتاق که می گذری ، در انتهای راهرو یک در شیشه ای بزرگ هست و یک فضای حدوداً پنج شش متری. درست روبرو بجای دیوار قابهای کوچکند با میله های فلزی ،‌ بعضی شیشه دارند ،‌ بعضی باز است و از آن هوای تازه وارد می شود. بیرون این پنجره ها فضایی هست که دورتادور آن را دیوارهای پلاستیکی پوشانده اند و کف و سقف آن میله های فلزی ست. در فضای بالا، باز میله های آهنی هستند و بعد سیم های خاردار که مثل یک تونل باعرض حدود هفتاد سانت همه جا را پوشانده اند. و همه ی اینها کثیف است با کاغذهای باطله، تکه های رنگی پارچه و پلاستیکهای فرسوده. از آن بالا، دورترها پیشانی یک ساختمان آجری بلند دیده می شود و من نمی دانم که خانه ی مردم است یا قسمتی از ساختمان زندان، و بسیار دلم می خواهد که خانه ی کسی باشد.
در این فضای انتهای راهرو چهار پله هم هست که به بام می رود و خدمه در طول آن سه بند رخت بسته اند و حوله ها و لباسهاشان را روی آن خشک می کنند و پله هایی هم هست که می رود به راهرو پایین که قسمت مطبها و اتاقهای اداری بهداری ست. در این پله ها وقتی به پاگرد می رسی، از روی زمین تا فاصله ی حدوداً شصت سانتی متری ، پنجره هایی هست به یک حیاط مربع سی چهل متری که هیچ معلوم نیست قرار است به چه کاری بیاید. کف این حیاط خاکی ست، از علفهای خودرو پوشیده شده و از راهرو پایین یک در کوچک فلزی هموار قفل دارد. اما از زیر پله های پایین ، یک پنجره هست خیلی بالا و دور از دسترس که میله ندارد و با یک نردبان کوچک می توان بالارفت و به این حیاط کوچک دست پیدا کرد. 
امروز وقت پایین رفتن از پله ها ، از این پنجره های حصاردار و خاک گرفته ی پاگرد پله ، ناگهان بوته ی گل قرمزی را دیدم با ده دوازده گل سرخ و کلی غنچه های ناشکفته. و اینجا توی این فضای سیمانها و میله ها ، این گلهای سرخ شاداب چنان مرا به هیجان آورده بود که مستأصل شده بودم. برگشتم بالای پله ها و همانجا ایستادم به تماشا. حس غریبی دلم را پر کرده بود، چیزی شبیه صبحهای بهاری در آن سالهای دور توی دانشکده ، مثل وقتی که مادر باغچه هایش را قبل از صبحانه آبپاشی می کرد، مثل خوابیدن شبها توی حیاط، زیر پشه بند، دوچرخه سواری قبل از طلوع در کوچه باغهای روستاهای کودکی . . . حکایتی بود، پشت همه ی این چیزهای کثیف و خاک گرفته ، این بوته ی گل سرخ . . .
حالا مشگل همیشگی من آغاز شده بود: من زیبایی را به تنهایی تحمل نمی کنم ؛ باید کسی را بیابم و باهم شریک شویم تا دلم آرام بگیرد. یکی از زندانیان کمی دورتر ایستاده است ؛ اسمش حسن است. همیشه با مهربانی به من سلام می کند و پیشنهاد می دهد که فلاسکم را پر کند؛ دیروز به من چای زعفران داد. می روم سراغش ؛ می گویم این گلبوته رو دیده ی ؟ می گوید: نه کدوم ؟ بازویش را می گیرم تا سر پله ها و گلها را نشانش می دهم. خوشحال می شود ، می گوید: عجب ، ما چطور اینارو تا حالا ندیده بودیم؟  در همین احوال آقا رضا می رسد؛ جوان بیست و شش ساله ی خوش اندامی که نه سال است در اینجاست و از هفت سال و نیم پیش تا به حال بیرون دیوارهای زندان را ندیده است. نزدیک می شود، می گوید: گلا رو می گین؟ من آبشون می دم. می گویم : تو؟ چطوری؟  می گوید: مدتی پیش داشتم از اون پنجره می رفتم تو حیاط براش آب ببرم حاجی دید. ( منشی بند را می گوید ) گف: کجا؟ گفتم: اون گلا رو آب بدم. یه کمی به گلبوته نگاه کرد، بعد گف: از فردا هرروز به خودم بگو ، در و باز می کنم بری آبش بدی. 
همه این ماجرا برایم مثل یک شعر بلند است لای کتابی کهنه، مثل داستانهای کتاب مقدس ، مثل افسانه هایی که نن جون می گفت، مثل قصه های حیات توی کتاب زیست شناسی دبیرستان، انگار یه جایی بوی خدا میآمد، انگار کسی در شیپوری بلند زندگی را جار می زد.  .  . بگذریم.

گلبوته ی آقا رضا پر گلهای سرخ است؛ حالا کسی نگاهشان بکند یا نه؛ آنجا ، توی حصار دیوارهای بلند و سیمهای خاردار ، یک بوته ی گل سرخ هست و کلی گل سرخ شاداب. 

چهاردهم اردیبهشت نودویک
زندان وکیل آباد ـ مشهد

No comments:

Post a Comment