Thursday, December 20, 2012

سروش


اسمش را نمی دانم، چهل و پنج ساله نشان می دهد، از بیماران بخش اعصاب است. موی سر و صورتش را با ماشین شماره یک کوتاه کرده اند، بسیار لاغر و نحیف است. این بیماران اجازه خروج از بخش خودشان را ندارند، تنها یک بار در شبانه روز و تحت نظارت به عنوان هوا خوری بیرون می آیند. او را قبلاً هم دیده ام، سرش را از میان دو لنگه ی درِ بخش بیرون می آورد و از هر کس که می گذرد با اشاره ی دو انگشت و دهانش سیگار می خواهد. امروز پنهان از نگاه مراقبان آمده است توی محوطه و با عجله مشغول تمیزکاری کف حیاط است. اول از همه ته سیگارها را برمی دارد و روی مقوایی می گذارد، بعد با دست گچها و باقی مانده ی بتونه ی نقاش را از روی زمین جمع می کند و روی همان مقوا می ریزد.
من راه می روم، روی خط همیشگی در تمام طول حدوداً سی متری حیاط و غرق چیزی توی فکرخودم هستم. اولین روز که این دفتر را خریدم بالای صفحه ی اول نوشتم: تعریف معرفت   ، که یادم باشد حالا در این خلاء مشغله های روزمره تکلیفم را با این واژه روشن کنم. امروز دارم این معنی را توی سرم می چرخانم و خوب که نگاه می کنم می بینم سالهاست من درگیر این ماجرا هستم، من که هرگز با واژه ها رفاقت نمی کنم. اما این معرفت کلام غریبی ست.  فکر می کنم و راه می روم و دوست لاغر اندامم سخت مشغول پاک سازی محوطه است.  
یک بار که نزدیکش می رسم یک قدم به طرفم می آید و می گوید:‌ بِچه ی کجایی؟  می گویم مشهدمی گوید: مو یم مِشَدی اُم،‌ بِچه ی نغندر.  و می رود سراغ کارش دوباره. دیروز هم از جلوی بخش اعصاب که رد می شدم دو انگشتش را به طرف دهانش برد و از من سیگار خواست، گفتم: من سیگار نمی کشم.  گفت: چاکرتُم.  حالا سخت مشغول نظافت است و حتماً نگران که هر لحظه شاید سروکله کسی پیدا شود و او را برگرداند به داخل بخش. بعد بلند می شود، چند قدمی راه می رود و یک مصراع را به آوازی بلند می خواند: همه رفتند کسی دور و برُم نیس ، و باسن کوچکش را می چرخاند و بشکن می زند. راست می گوید انگار خیلی تنهاست. بغضم می گیرد. عجب ماجرای غم انگیزی ست این تنهایی و عجب تر آن که در این همه سال آدمها راهی برای خلاصی از آن نیافته اند و این طور دنیا با همه ی عظمتش، خالی وحشتناکی ست با آدمهای تنهایی که بیهوده در هیچ می آویزند و هر روز ناامیدتر می شوند. گاهی فکر می کنم عشق می توانست علاج این درد بزرگ باشد؛ با عشق آدمی به جهان پیوند می خورد، با دنیا می آمیزد. تنها این نیست که توی دنیا، انسان دیگری را عاشقانه دوست دارد، عاشقی که می آید آدم مهربان می شود، متواضع می شود، همدرد می شود، بعد نگران همه ی دنیاست: نگران درختها که تشنه نمانند، آبها که آلوده نشوند،‌ گنجشکها که دانه داشته باشند،‌ بچه ها که شادی کنند ،‌ و همه ی آدمها که خوشبخت باشند، بعد آدم دیگر تنها نیست. ساکن جهانی ست که در آن همه با او خویشاوند و همدلند. عاشقی پاسخ تنهایی آدم هاست اما درد اینجاست که آدم از دیرباز مالکیت را هم اختراع کرده است واین مالکیت دشمن قوی پنجه ی عشق است. وقتی که می آید، یعنی همیشه، عاشقی راهی می شود، دور می شود، و آدم می ماند مالک و تنها و رغت انگیز.  
رفیق ما حالا یک شلنگ آب برداشته است و می گوید: الان همه جا رِ بِرَت آبپاشی موکُنُم. و من هنوز در فکر معرفتم و او شلوارش را در آورده و با یک زیرشلواری بلند زرد رنگ و یک زیرپوش سفید آب می پاشد.  آفتاب داغ شده است و من می روم به طرف در. مرا صدا می زند و می گوید که امروز برایش پول واریز می کنند و او یک باکس سیگار کنت خواهد خرید واز آن به همه هدیه خواهد داد الا به یکی که نامش محمد است و به او سیگار نداده است، قصد دارد حتا یک بسته به زود به من بدهد با این که می داند من سیگار نمی کشم، تا من به هرکس دلم خواست بدهم. می خندم و تشکر می کنم و می روم به طرف درخروجی با اندیشه هایی که هنوز به جایی نرسیده است. باز صدایم می زند و می گوید:  نگا کن ،   معرفت دُر گرانی ست به هرکس ندهند . . . ،  بر می گردم و ناباورانه می گویم: ها؟  نگاهم می کند و می رود سراغ کارش . . .

سیزدهم اردیبهشت نودویک
مشهد - زندان وکیل آباد 

Thursday, December 6, 2012

حکایت زندگی


اینجا یک راهرو بلند هست با اتاقهای در دو طرف،‌ اتاقهای زندانیان بیمار، اتاق پرستار، آبدارخانه،‌ انباری . . . اتاق من کنار یک انباری کوچک است که توی آن یک تلفن عمومی هم هست برای استفاده ی بیماران،‌ کنار آن یک نمازخانه ی کوچک هست و یک تلفن برای استفاده ی خدمه.  از این اتاق که می گذری ، در انتهای راهرو یک در شیشه ای بزرگ هست و یک فضای حدوداً پنج شش متری. درست روبرو بجای دیوار قابهای کوچکند با میله های فلزی ،‌ بعضی شیشه دارند ،‌ بعضی باز است و از آن هوای تازه وارد می شود. بیرون این پنجره ها فضایی هست که دورتادور آن را دیوارهای پلاستیکی پوشانده اند و کف و سقف آن میله های فلزی ست. در فضای بالا، باز میله های آهنی هستند و بعد سیم های خاردار که مثل یک تونل باعرض حدود هفتاد سانت همه جا را پوشانده اند. و همه ی اینها کثیف است با کاغذهای باطله، تکه های رنگی پارچه و پلاستیکهای فرسوده. از آن بالا، دورترها پیشانی یک ساختمان آجری بلند دیده می شود و من نمی دانم که خانه ی مردم است یا قسمتی از ساختمان زندان، و بسیار دلم می خواهد که خانه ی کسی باشد.
در این فضای انتهای راهرو چهار پله هم هست که به بام می رود و خدمه در طول آن سه بند رخت بسته اند و حوله ها و لباسهاشان را روی آن خشک می کنند و پله هایی هم هست که می رود به راهرو پایین که قسمت مطبها و اتاقهای اداری بهداری ست. در این پله ها وقتی به پاگرد می رسی، از روی زمین تا فاصله ی حدوداً شصت سانتی متری ، پنجره هایی هست به یک حیاط مربع سی چهل متری که هیچ معلوم نیست قرار است به چه کاری بیاید. کف این حیاط خاکی ست، از علفهای خودرو پوشیده شده و از راهرو پایین یک در کوچک فلزی هموار قفل دارد. اما از زیر پله های پایین ، یک پنجره هست خیلی بالا و دور از دسترس که میله ندارد و با یک نردبان کوچک می توان بالارفت و به این حیاط کوچک دست پیدا کرد. 
امروز وقت پایین رفتن از پله ها ، از این پنجره های حصاردار و خاک گرفته ی پاگرد پله ، ناگهان بوته ی گل قرمزی را دیدم با ده دوازده گل سرخ و کلی غنچه های ناشکفته. و اینجا توی این فضای سیمانها و میله ها ، این گلهای سرخ شاداب چنان مرا به هیجان آورده بود که مستأصل شده بودم. برگشتم بالای پله ها و همانجا ایستادم به تماشا. حس غریبی دلم را پر کرده بود، چیزی شبیه صبحهای بهاری در آن سالهای دور توی دانشکده ، مثل وقتی که مادر باغچه هایش را قبل از صبحانه آبپاشی می کرد، مثل خوابیدن شبها توی حیاط، زیر پشه بند، دوچرخه سواری قبل از طلوع در کوچه باغهای روستاهای کودکی . . . حکایتی بود، پشت همه ی این چیزهای کثیف و خاک گرفته ، این بوته ی گل سرخ . . .
حالا مشگل همیشگی من آغاز شده بود: من زیبایی را به تنهایی تحمل نمی کنم ؛ باید کسی را بیابم و باهم شریک شویم تا دلم آرام بگیرد. یکی از زندانیان کمی دورتر ایستاده است ؛ اسمش حسن است. همیشه با مهربانی به من سلام می کند و پیشنهاد می دهد که فلاسکم را پر کند؛ دیروز به من چای زعفران داد. می روم سراغش ؛ می گویم این گلبوته رو دیده ی ؟ می گوید: نه کدوم ؟ بازویش را می گیرم تا سر پله ها و گلها را نشانش می دهم. خوشحال می شود ، می گوید: عجب ، ما چطور اینارو تا حالا ندیده بودیم؟  در همین احوال آقا رضا می رسد؛ جوان بیست و شش ساله ی خوش اندامی که نه سال است در اینجاست و از هفت سال و نیم پیش تا به حال بیرون دیوارهای زندان را ندیده است. نزدیک می شود، می گوید: گلا رو می گین؟ من آبشون می دم. می گویم : تو؟ چطوری؟  می گوید: مدتی پیش داشتم از اون پنجره می رفتم تو حیاط براش آب ببرم حاجی دید. ( منشی بند را می گوید ) گف: کجا؟ گفتم: اون گلا رو آب بدم. یه کمی به گلبوته نگاه کرد، بعد گف: از فردا هرروز به خودم بگو ، در و باز می کنم بری آبش بدی. 
همه این ماجرا برایم مثل یک شعر بلند است لای کتابی کهنه، مثل داستانهای کتاب مقدس ، مثل افسانه هایی که نن جون می گفت، مثل قصه های حیات توی کتاب زیست شناسی دبیرستان، انگار یه جایی بوی خدا میآمد، انگار کسی در شیپوری بلند زندگی را جار می زد.  .  . بگذریم.

گلبوته ی آقا رضا پر گلهای سرخ است؛ حالا کسی نگاهشان بکند یا نه؛ آنجا ، توی حصار دیوارهای بلند و سیمهای خاردار ، یک بوته ی گل سرخ هست و کلی گل سرخ شاداب. 

چهاردهم اردیبهشت نودویک
زندان وکیل آباد ـ مشهد

Wednesday, November 21, 2012

ببرهای رویا



 این قسمتی از کتاب  پس راستی پسرتان مرد است  و آن را اینجا می گذارم تا ناشر نازنین من که اتفاقاً بسیار هم دوستش دارم، یادش بیاید که نزدیک چهار سال است این کتاب مجوز نشر گرفته اما هنوز در بازار نیست 

ازببرهای رویا
خورخه لوئي بورخس[1]


گام از اين شهر بيرون نهادارتشي كه عظيم وباشكوه مي نمود، وبعدها شد، آنگاه كه جاودانگي تقديسشان كرد.
 درگذر سالها گاه سربازي ازسراتفاق بازآمد، وبا نشانه هايي بيگانه در زبانش با ما گفت كه برسرشان چه رفته است درمكانهايي به نام ايتوزاينگو[2] يا آياكوچو[3].
اين همه اكنون چنان می نماید که گویی هرگز نبوده است.
دوستمگر روزگار دراينجا به سركردند. درزمانِ اولي مرداني كه از بازارِ پلاتا ميآمدند بركف يك گاري، هلوهاي سفيدو زرد ميآوردند و جار مي زدند. كودكي لبة روكش كتاني آنهارا به كناري زد و كله هاي يونيتارو[4]ها را ديد با ريشهاي خون آلود.  دومي براي بسياري حبس بودو مرگ و براي همه زحمت و رنج بود؛ تجربة خفت در زندگي روزانه و تحقير مداوم.
اين همه اكنون چنان می نماید كه گويي هرگز نبوده است.
مردي كه تمام واژه ها را مي دانست با عشقي آگاه نگر در گياهان و پرندگان اين مرزوبوم نگريست وآنها را توصيف كرد ودر استعاره هايي از فلز وقايع پريشان احوالي غروب و اشكال ماه را بر نوشت. اين همه اكنون چنان می نماید كه گويي هرگز نبوده است.
دراين جا هم نسلها آن انقلابهاي معمول و به گونه اي ازلي را شناخته اند كه دستماية هنرند. اين همه اكنون چنان می نماید كه گويي هرگز نبوده است.
اماتوي اتاقي دريك هتل در سالها 1960 يا همان حدود، مردی خواب جنگي را ديد. گاوچراني با قمه اش يك سياه را از جاي بركند، او را مثل يك كيسة استخوان برزمين افكند، نگاهش كرد كه به خود پيچيدو مرد، خم شد كه تيغة كاردش را پاك كند، اسبش را رها كرد وآهسته به راهش رفت تا كسي فكرنكند كه مي گريزد.
اين كه يك روز بود،   باز گسترده و برقرار است: لشكرهاي شكوهمند رفته اند، و ستيزه هاي پست قمه ها برجاي مانده است.
رؤياي يك انسان بخشي از خاطرة همگان است.



[1] Jorge Luis Borges

[2] Ituzaingό

[3] Ayacucho

[4] Unitrio  حاميان عدم تمركز

Friday, November 16, 2012

پله های اضطراری


پشت پنجرة آشپزخانه، با شيشه هاي مات و حفاظ ميله اي، پله هاي اضطراري ست، با سقف شيشه اي از طبقة پنجم تا روي پاركينگ و براي هرچه مناسب باشد مستعد فرار نيست: بي مصرف ترين وسايل همسايه ها توي اين پله ها تلمبار شده اند وزير گردوخاكِ ماه ها وسالها انگار از ياد رفته اند. بعضي ها توي اين فضاي عمودي ميله هايي پيچ كرده اند به ديوار وكولرهاي آبي بزرگي نصب كرده اندكه چكه مي كند روي وسايل پايين تري ها. اگر درِ گرمخانه را باز كني و پابگذاري توي اين پله ها، باتسمه هاي فلزي كثيف، به اضطرار، هيچ نمي بيني مگر نامتناسب ترين توده هاي بي مصرف زشت. كسي به فكر اين پله ها نيست وحالا كه بهار گرمتر مي شود باز كردن گوشة پنجرة آشپزخانه هم خوشايند نيست به فضايي كه حتي اطلاع از حضور خاكستريش پشت شيشه هاي بستة مات هم نامطبوع است.
اما امروز صبح همراه صداي جوشيدن آب سماور، صداي دلپذيري هم از بيرون ميآمد. پنجرة آشپزخانه را باز كردم وموسيقي نازك شورانگيزي حتي ريه هايم را پركرد.
صدا، مثل اعلام حضور شعمدانيها كه غنچه هاشان باز مي شود،   توتهاي سفيد كه شيرين مي شوند، مثل اولين چلچله ها كه ميآيند توي آسمان شهر.
صدا، مثل زندگي توي جويبارهاي باريك توي قله هايي كه سنگهاشان هم سبز شده اند. مثل صداي ترك برداشتن ساقة سبز ياس به جوانه هاي تازه.
صداي چند بچه گربة نوزاد كه هنوز چشماهاشان باز نشده است
ويك بند به آوازي بسيار زيرو بي قرار مي گويند:
ميو  . . .  ميو

پله هاي اضطراري پشت پنجره آشپزخانه، حالا دلپذيرترين جاي دنیاست.


خرداد هشتادوهشت
مشهد


Sunday, November 11, 2012

. . . به نا امیدی از این در مرو

افسر پلیس کنارم نشسته است با همان چهره ی جدی استخوانی و ابروهای پرپشت و چشمهای سیاه، حالا ساکت است ، توی کلانتری جدی تر بود، به کسانی که آمده بودند مرا ببینند تذکری خشک و آمرانه داد و همه را فرستاد که بروند. 
خورشید رفته بود و ما نشسته بودیم توی راهرو ساختمان اجرای احکام و منتظر بودیم که صدایمان کنند، فرمها را بنویسند و او مرا به زندان ببرد.
بیرون ،‌ توی پیاده رو ، دوستان من جمع شده بودند ؛ کاری از دستشان بر نمی آمد، تنها که من بدانم آنها هستند، و این خود آرامبخش بود و سخت دلم را گرم می کرد.
اسم مرا صدا می کنند. می رویم توی اتاق و مردی میان سال، خسته ، بی حوصله ، با ته ریش تقریباً سفید می گوید: خب آقا باید بری زندان؛ و این البته خبر نامنتظری نیست. بعد سرش را بالا می آورد و از فضای بالای عینک ذره بینی اش به من نگاه می کند.  تشنه ام ،‌ حوصله ی حرف زدن ندارم ؛ بیرون پنجره روز فرکش کرده است. 
دیروز توی بالکن چند گلدان گذاشتم ،‌ یکی شان خیلی بزرگ بود ، مثل درخت ، یک گیاه هم کاشتم در یک گلدان دیگر. و همه جا را شستم تمیز ،‌ حالا خوب بود برای نشستن و نوشیدن یک فنجان چای در همین ساعت های امروز و خوب بود اردیبهشت را منتظر شدن که تا سه روز دیگر از راه می رسید.
مرد می پرسد: نام ، همه ی اطلاعات آنجا توی کاغذهاست جلوی چشمش ، می گویم : مهدی
و او ادامه می دهد : فامیل ؟    نام پدر ؟   . . .  شماره ی شناسنامه ؟ . . .   و بعد می گوید بیرون منتظر باشید. 
دوباره بر می گردیم توی راهرو . از توی اتاق دو مرد دیگر بیرون می آیند، یکی با شکم بسیار برجسته و یک سرخوشی بیمارگونه . چیزهایی می گوید، مثل شعر گفتن آدمهایی که شعر نمی دانند ،  و می خواند مثل آواز آدمهایی که شنوایی شان اشکال دارد. و هردو باهم یک میز را از اتاق بیرون می آورند. 
مرد به من نگاه می کند ، میز را زمین می گذارد ، می آید طرفم و می گوید: بذار یک نصیحت بهت بکنم. ( لهجه ی مشهدی دارد که مخفی می کند. )  هرکار می تونی بکن که نری زندان. بدجاییه اونجا ، یک لحظه نمی تونی تحمل کنی ، ایدز ، سل ، . . . از ما گفتن.  بعد می رود سراغ میز و باز ملانکلی آواز ناموزونش را از سر می گیرد.
بعد دکتر بیک زاده می آید و تند تند می گوید چه کرده است که خیلی نگران نباشم، چند شماره تلفن برایم می نویسد و مقداری پول به من می دهد. و بعد علی می آید با یک بطری آب و کتاب حافظم. و هردو می روند که باز توی پیاده رو منتظر بمانند.
افسر بلند قد باکمی ارفاق دستبند را فقط به دست راستم زده است و دستبد مچم را اذیت می کند. کلید را از جیبش بیرون می آورد و دستبند را کمی شل تر می کند و می چرخاند، حالا تحملش آسانتر است.
به جلد سبز کتاب من نگاه می کند و با لحن متفاوتی می گوید : برای ما یک تفأل بزن .
نگاهش می کنم ، چشماهایم را می بندم و کتاب را باز می کنم با همان دست که دستبد دارد و براییش غزلی را می خوانم. 
کمی بغض در صدای من هست ، غروب تنگی افتاده روی شهر و معجزه ی این کلام نازنین کار خودش را می کند.
افسر کلانتری به دقت گوش می دهد  و من برایش حافظ می خوانم.

سی ام فروردین نودویک
زندان وکیل آباد - مشهد

Thursday, November 8, 2012

دستت را به من بده .

همهمه ی خیابان و ترافیک این بولوار سجاد و چیزی وهم آلود در حرکت آدمها به راحتی از یادم می برد که این یک صبح تابستانی ست ، گرم و شکفته و دلچسب ، از آن صبحها که دلت می خواهد توی خیابان یک همسایه را ببینی ، یا یک دوست دوران دبیرستان را ، یا اگر زودتر بیرون آمده باشی ، بچه ها را که با کوله پشتی های رنگین به مدرسه می روند. خیابان اما توی فکر است ، از آن فکرهای به هم ریخته که قرار نیست به جایی برسد ، قرار است همین طور در خود بپیچد ، کش بیاید ، و در دود غوطه بخورد.
از نصف خیابان عبور می کنم و روی جزیره ی وسط منتظر می مانم تا فرصتی بشود و از نیمه ی دیگر هم بگذرم . . . 
کنارم پیرزنی ایستاده است ، او هم به انتظار ، و اتومبیلها به هم پیوسته می روند. سرش را بر می گرداند و به من می گوید : منو رد می کنی؟  
نگاهش می کنم ، خیلی پیر است ، و خیلی لاغر و کوتاه و چادری سیاهرنگ به سر دارد. صورتش تیره است با چروکهای فراوان ، و خسته است.  نمی دانم برای رد کردنش چقدر اجازه دارم مثلاً بازویش را بگیرم.
نزدیکش می ایستم. دستم را از پشت سرش می برم و آرام روی آن بازویش می گذارم . قدم می گذاریم توی خیابان . 
حلقه ی بازویم را بی اختیار کمی تنگ تر می کنم . بدنش نرم نیست ، سفت است ، مثل پرنده هاست . محکم تر به خودم فشارش می دهم ، همه استخوان است و عضله های بی انعطاف سخت . حالا با هم خویشاوندیم ، مثل مادر بزرگم وقتی من بچه بودم ،‌ شاید هم نزدیکتر ، انگار زمانهایی را با هم زیسته بودیم ، شاید در گذشته های دور ، در دنیاهای دیگر ، انگار او قسمت گم شده ای از وجود من بود ، انگار سالها دلم برایش تنگ شده بود . گویی درختی کهنسال را بغل کرده بودم ، یا روی تپه های سبز و گرم می رفتم  به جهانهایی آن سوی زمان ، یا که با آن بره ی سفید روزهای کودکی ام در کوچه باغهای روستایی آشنا می دویدم ، انگار خورشید طلوع می کرد ، انگار زنگ ساعت آخر مدرسه را می زدند . . . 
عرض خیابان تمام شد و رسیدیم به پیاده رو و من بازویم را از دور او برداشتم. چیزی گفت ، شاید به قدر شناسی ، و من رفتم . . .
و صبح ملایم و نرم اوایل تابستان بود. 

تابستان نودویک - مشهد


Friday, November 2, 2012

جیره ی شادمانی

دو سه هفته پیش با خودم فکر می کردم سالهاست از ته دل نخندیده ام ، از آن خنده هایی که آدم نفس کم می آورد. فکر می کردم شرایطِ این سالها آن را از من دریغ کرده است ، موضوع های خنده دار کم شده اند یا من تغییر کرده ام. خب در جمعِ آدمهایی که خوش می گذرانند و می خندند نبوده ام ، هیچ فیلم کمدی ندیده ام ، هیچ کتابی از این دست نخوانده ام ، به هر حال چندان مهم نبود ، پی قضیه را نگرفتم . حالا این را داشته باشید.
اینجا یک نقاش ساختمان هست ، از بند چهار می آید ، روزها را در این حیاط می گذراند و دیوارها را نقاشی می کند. مستطیلهای بزرگ روی دیوارها می کشد و توی آنها نقش سنگ می اندازد ، یعنی انگار که دیوارها با تکه ها ی نا منظم سنگهای رنگین و بزرگی تزئین شده باشند. گاهی هم یکی از مستطیل ها را با نقاشی منظره ای تزئین می کند . در منظره هایش همیشه آب هست و کوه و گیاه ،‌ گاهی خورشید هم هست اما اغلب آسمان های ابری می کشد. چندان علاقه ای ندارد که این کار تمام شود ، بنابراین بسیار اتفاق می افتد که درست وقتی کادرش آماده ی طرح است دوباره بتونه های رنگی رویش می گذارد یا گاهی روی منظره ای را که نقاشی کرده دوباره رنگ می کند و یک مستطیل بی نقش در می آورد آماده ی طراحی منظره ای دیگر.  قدِ بلندتر از متوسطی دارد با یک شکم کاملاً برجسته و اندامی سنگین ؛ آذری ست و با لهجه ای بسیار غلیظ ، منظم غر می زند و تقریباً مدام در مورد اینکه به غذایش رسیدگی نمی شود گله می کند ، گو این که تقریباً همیشه مشغول خوردن است. گوشه ی حیاط ، تکه ی موکتی پهن کرده و بسیاری اوقات روی آن نشسته و چیزی می خورد یا چای می نوشد و سیگار می کشد و در این مورد آخر معمولاً چند نفری را با خود شریک می کند و به آنها هم مهمانی می دهد.
پریروز که این اطراف نبود من روی فرشش نشسته بودم و کتاب می خواندم که ناگهان سروکله اش پیدا شد با نان و پنیر و گوجه فرنگی و چای وسیگار و به همراه سه نفر دیگر. به من اجازه نداد که برخیزم در عوض به دو نفر از همراهانش دو تکه مقوا داد که رویش بنشینند و همگی مشغول شدند. به من هم تعارف کرد که میل نداشتم. با اشتهای فراوان صبحانه اش را می خورد که شاید نوبت دوم صبحانه در آن روز بود ،‌ و حرف می زد با همان لهجه ی آذری ، و با صدای بلند و طنزی بی نظیر ، و همه می خندیدند. کم کم دیدم که من هم می خندم ، اول ملایمتر و بعد خنده های جدی و قهقهه های طولانی.  علی آقا تشویق شده بود و می خورد و حرف می زد و به دیگران تعارف می کرد.
ده دقیقه ای گذشت و من آنگاه خودم را یافتم که از منتهای دل می خندیدم طوری که سالها بود نخندیده بودم ، می خندیدم و اشک می ریختم ، نفس تازه می کردم و عضله های شکمم را با دست می فشرم و باز می خندیدم ؛ حکایتی بود. 
بعد ازظهر آن روز این ماجرا برایم کمی عجیب می نمود ،‌ بعداین همه سال ،‌ از آن طرف دنیا تا اینجا ، سهم خنده ی من در اسارت غریب این زندان بود ، عجیب نیست؟  


Sunday, October 28, 2012

. . . و مرا بخوانید



حالا واقعاً تنها شدیم ، من و این قلم چموش ، پیش خوانی اذان مغرب است و من دلتنگم. تقریباً هیچ چیز آن طور نیست که من فکر می کردم ، الا همین قلم که نمی نویسد ، حالا سالهاست که نمی نویسد و بهانه اش این است که درگیر دنیایی ست که تعریف آن در حصار واژه ها نمی گنجد و اینکه خود ، این اشکهای بی قرار من ، دلم را بهتر حکایت می کند تا جمله هایی که وقتی نوشته می شوند دیگر هیچ شبیه رؤیاهای من نیستند.
پیشترها درگیر خدا بودم واین ، دوران شگفتی بود ، پر از رمز وراز و روشن از اکتشافهای فراوان ، من همه جا مبهوت معجزه های خداوند بودم و می پریدم از سر شوق و فرود می آمدم به قوت ایمان ؛ یک جوانه برشاخه های اسفند ، روز مرا چنان رنگین می کرد که دردلم بهاری شکوفه در نسیم نیمروز می رفت و یک قطره ی باران برگونه ام آنقدر مرا دور می برد که پیامبری را به معراج ؛ من با این خدای آفریننده ی مهربان و هنرمند دلخوش بودم وبر بال خیال می پریدم در سرزمین حکومتگزاری او. 
سالها بدین قرار بود تا که در مغربی تابستانی چیزی مرا ازجای کند و به کهکشان برد ، دور ، دور آن چنان که وقتی به جای خودم برگشتم گویی نمازم بسیار معطل مانده بود و درخت گیلاس روبرو ، بیرون پنجره کمی اخم کرده بود انگار ، و حکایت از تلاوت این دوکلمه آغاز شده بود که : اله صمد.
درآن سفر به سیاهچاله ای رسیدم واین صمد را در معنا به رفاقت با او یافتم ؛ حکایتی بود ؛ به سرعت رؤیایی شگفت انگیز به مرکز او جذب می شدم و چیزی غریب سلولهایم را به هم فشرده می کرد ، سنگ می کرد و من در لذتی نا آشنا به خلسه بودم و استحاله می شدم. این تفسیر غریب حالا به خدا ابعادی تازه می داد ، به خدایی که دیگر تنها نور نبود ، ظلمت هم بود ، بی انتها و غلیظ . وظلمتی که جماد می شد و به وحدت می رفت.  و این رؤیای سکر آور هر روز ابعادی تازه گرفت و سالها رفت که قوام بگیرد و جهانی از نو حلق کند. 
اما سالها بعد در سفرهای مکررم به تپه ای نزدیک شهر با دو تخته سنگ همزاد آشنا شدم که دامن بر دامن هم داشتند و پشت خود را به استقلال رو به آسمان خمانده بودند . به یکی تکیه می دادم و کف دستهایم را بر دیگری می گذاشتم و لحظه ای نمی گذشت که جریانی گرم شبیه مایعی پرحجم از دستی به درون می آمد و در همه ی وجودم گردش می کرد و از دستی دیگر به جان صخره ی می رفت. این جریان لذتبخش دمی قطع نمی شد ، مرا به سنگ پیوند می داد و یگانه می شدیم ، متواضعانه و بی تعجب. بعدها یک دست را بر تخته سنگی می گذاشتم و دست دیگر را بر آن صخره ی دیگر و آنگاه او نیز استقلالِ پشتگرمی دهنده ی خود را وا می نهاد و به وحدت ما می پیوست . در این میان ، اندک اندک خدا نیز وارد شد ، لبخند زد وجا خوش کرد و من که به خاصیت انسانی خود معتاد نامها بودم و محصور به مرزهای واژه ها ، متحیر بودم که نام این واژه ی مرکبِ یگانه چیست.  پیشترها در رؤیایی مرطوب می دیدم که سنگی هستم بزرگتر از یک فیل به مثل ، داخل غاری نزدیک دهانه ، و همه آبهای جهان از درون آن می آمد و از کنار من می گذشت. نام این سنگ ، من  بود. اما حالا در این ترکیب سه گانه ،‌ یعنی صخره و خدا و من ، نام این وجود منفرد چه بود ؟   ما نبود ، سنگ نبود ، من نبود . . .

بیست ونهم فروردین نودویک
زندان وکیل آباد - مشهد


Monday, October 22, 2012

به داغ عاشقای بی مزار



سياوش، سرگرد فتاحي ديشب مرد. جلوي جوخه ی آتش، روبرويش نظامی ها بودند به صف، ايستاده و نشسته و يكي فرمان آتش داد. پيراهنش همه خون شد وسرش آرام افتاد روی سينه اش با چيزي شبيه لبخندی معصومانه برلبانش؛ و باز عاشقی از ميان مارفت. به هم سلولی اش گفت می رود به جستجوی زينت و هم بندهای ديگرش به غلطی رايج مردد بودند" گله از چرخ ستمگر بكنند" يانه.  وهيچ كس يادش نمی آمد كه عاشق كشی آيين جامعه ی انسانی ست
سياوش، عاشقها آبروی ماهستند وقتي يكیشان كم مي شود ما باز بي آبروتر می شويم. عاشقها از قبيله ی آسمانند. يكي كه مي رود خدا ميان ما كمتر مي شود و ما همچنان عاشقهامان را مي كشيم و مثل عروسكهاي سرگردان راهمان را مي گيريم می رويم خانه پيش " زن وبچه های چشم به راهمان"    ومي خوابيم. صبح بيدار می شويم وهيچ نمی فهميم كه امروز هوا تاريكتر است، ما دلتنگتريم، گلدانهامان كمتر گل می دهند، گشتزارهامان خشك می شوند و ديگر آب به آئين هميشه در جويباری مترنم از كوه فرو نمي ريزد.
من ديشب حسابی گريه كردم، براي او وبرای همه ی عاشقهايی كه جامه ی سفيدشان رابه خون رنگ كرده ايم.  سرگرد فتاحي پيش چشمانش عروس خود را می ديد با نگاهی كه بشارت وحدت می داد به خرامش رقصی آسمانی و ستاره مي پاشيد به تاريكي راه. اما برای ما حالا پيكری بيجان مانده كه خاك آغوش خود را براي او بازگشوده است. می رود تا كه صدسال ديگر باد گردی از تبرك وجودش را برصحراهای مابيفشاند، شايد كه باران به تقديس او نمی بر تشنگي مابزند، شايد گياهی باز بنام عاشقی سرازخاك مابرآرد وبر دلهای سترون ما بازتاب سبز آن، خاطره ی مهرباني را ترانه اي بخواند و ما باز بارور شويم به كودكی از نژاد باستانی خلقت.
نقل است كه درويشی درآن ميان از او پرسيد كه عشق چيست؟ گفت: امروز بيني و فردا و ديگر روزپس آن روزش بكشتند و ديگر روز بسوختند و سيُم روزش به باد بركردند، يعنی كه عشق اين است.
می بينی ما قرنهاست كه عاشقی را بر نمی تابيم. ماعاشقهاي شهرمان را می كشيم، ايستاده پيش جوخه ی آتش، آويزان بر دار، محبوس دخمه ی های تاریک و يادر زنجير سنتهای عشق ستيزی كه وجود خداوند را در ميان ما تحمل نمي كنند
حالا سرگرد فتاحي مرده است وصبح روی ماسه نه ديگر اثری هست از شازده كوچولو نه ردی از مار، و تنها ماييم كه مانده ايم با ماسه هاي داغ ودور از گل سرخ و دوراز چاه آب با اميدی غريب در جستجوی ستاره ها. اما فردا اگر باز صدای تيشه ای از بيستون بشنويم كسی را خواهيم فرستاد تا به زهر خبری تلخ فرهادمان را به گورستان راهی كند و باز رهامان كنند به دايره ی سياه تكرارهاي مزمن
- صدای كمانچه ی كلهر حالا كمی فروكش كرده است و استاد می خواند كه: دادو بيداد از اين روزگار، ماهو دادن به شبهاي تار
من اين را براي تو می نويسم كه باز خاطرم جمع شود از عاشقی باتو خوب حرف زده ام، كه بدانی باجهان هنوز برهمان پيمانم، كه دعا مي كنم خداوند بر ماباز مهربانی هديه كند. مي نويسم براي دلم، براي تو، 
                                         - براي عاشقای اين ديار، به داغ عاشقای بی مزار
ودلم برای همه مردم می سوزد كه بی مهربانی مانده اند و عشق را مثل خاطره ی كهنه ای ازسفره هاشان پاك كرده اند
                      ياد سهراب به خير:
                                  دورخواهم شد از اين خاك غريب
                                       كه درآن هيچ كسی نيست كه دربيشه ی عشق
                                                                           قهرمانان را بيداركند
آبان هزاروسیصدوهشتادوشش
با سریال تلویزیونی مدار صفر درجه

Sunday, October 21, 2012

اسمها


مشگل من این کلماتند، واژهایی با مرزهای تنگ و معانی متداولِ خدا می داند چند بار استفاده شده.  من حتی در بیان معنای سنگ، آهن، خاک، خورشید مشگل دارم چه رسد به واژه های شب، دلتنگی، زندان . . .
می دانی این همان نیست که دیگران گفته اند؛ حالِ دل همه با هم متفاوت است، دیگر است.   فکر کن من نشسته باشم، دستهای تو در دستم و انگشتان مهربان و متواضع و نازکت را ببوسم، هزار بار، هزار بار . . . خب این را چگونه بگویم تا کسی بداند که در جهان چه اتفاقی درحال وقوع است؟  اگر بگویم انگار که خواب، آدم را ببرد به سفر، انگار که باران ببارد، انگار من کودک شوم از نو و مادر موهایم را شانه کند، بروم به آسمان و رؤیای خداوند را زیارت کنم،   تذکرة الاولیا بخوانم،   انگار صبح زود در کوچه باغهای ده دوچرخه سواری کنم،   انگار توی کوه دستهایم را به سوی شرق نگه دارم و خورشید از لای انگشتانم طلوع کند، انگار موهای دختر چهار ساله ام را ببافم، انگار سحرگاه چهلم باشد که من کوچه را آب و جارو می کنم تا خواجه ی خضر بیاید . . .
 نه،  نشد، حرف من این است : بنشینم و دستهای تورا بگیرم و انگشتانت را ببوسم . . .  خودم باید بفهمم چه می گویم؛ می فهمم . . .
اما زبان با من رفیق نیست، رؤیاهایم را شهید می کند. اصلاً اسمها و مرز میانشان مرا دیوانه می کنند، دلم با دل دیگران بیگانه می شود، این خوب نیست. اسمهاخوب نیستند، و خداهیچ کار خوبی نکرد که آنها را به انسان تعلیم داد.
می دانی کاش پیش تو بودم، دستت را می گذاشتم روی گونه ام بعد به کلمات می گفتم حالا ، احوال مرا چگونه بیان می کنند. و آنها در ذهن تاریخ می گشتند و مردی را می دیدند که در برکه یی درآفتاب آبتنی می کند ، درختی که خود را به نسیم می دهد و برگهایش مست می شود، پرنده ای که بال نمی زند و در اوج، سُر می خورد روی شیبب آسمان، کودکی را که شیر می خورد از پستان مادر، خرگوشی را که لای سبزه های دشتی آفتابی می دود،‌ مرا وقتی بستنی می خوردم، نن جون را وقتی مفاتیح می خواند ، گربه ای را که خورخور می کند . . . کلمات این گونه تعبیر می کنند واز دور صدای زنگوله می آید، از خانه ی همسایه بوی غذایی خوشمزه ، و چیزی مثل رؤیایی رنگین، مرزهای میان زمان و مکان را به جادویی خیال انگیز، رنگ می زند و بوی یاس همه ی حجم ادراک را پر می کند . . . اما هنوز کو تا که بدانند دل من چه تجربه ی شگفتی را جرعه جرعه می نوشد ومست می شود.   من دستت را گذاشته ام روی گونه ام ، و جهان به سامان است ، همین؛ 
مشگل من این کلماتند.

ششم اردیبهشت نودویک
زندان وکیل آباد، مشهد