Thursday, November 8, 2012

دستت را به من بده .

همهمه ی خیابان و ترافیک این بولوار سجاد و چیزی وهم آلود در حرکت آدمها به راحتی از یادم می برد که این یک صبح تابستانی ست ، گرم و شکفته و دلچسب ، از آن صبحها که دلت می خواهد توی خیابان یک همسایه را ببینی ، یا یک دوست دوران دبیرستان را ، یا اگر زودتر بیرون آمده باشی ، بچه ها را که با کوله پشتی های رنگین به مدرسه می روند. خیابان اما توی فکر است ، از آن فکرهای به هم ریخته که قرار نیست به جایی برسد ، قرار است همین طور در خود بپیچد ، کش بیاید ، و در دود غوطه بخورد.
از نصف خیابان عبور می کنم و روی جزیره ی وسط منتظر می مانم تا فرصتی بشود و از نیمه ی دیگر هم بگذرم . . . 
کنارم پیرزنی ایستاده است ، او هم به انتظار ، و اتومبیلها به هم پیوسته می روند. سرش را بر می گرداند و به من می گوید : منو رد می کنی؟  
نگاهش می کنم ، خیلی پیر است ، و خیلی لاغر و کوتاه و چادری سیاهرنگ به سر دارد. صورتش تیره است با چروکهای فراوان ، و خسته است.  نمی دانم برای رد کردنش چقدر اجازه دارم مثلاً بازویش را بگیرم.
نزدیکش می ایستم. دستم را از پشت سرش می برم و آرام روی آن بازویش می گذارم . قدم می گذاریم توی خیابان . 
حلقه ی بازویم را بی اختیار کمی تنگ تر می کنم . بدنش نرم نیست ، سفت است ، مثل پرنده هاست . محکم تر به خودم فشارش می دهم ، همه استخوان است و عضله های بی انعطاف سخت . حالا با هم خویشاوندیم ، مثل مادر بزرگم وقتی من بچه بودم ،‌ شاید هم نزدیکتر ، انگار زمانهایی را با هم زیسته بودیم ، شاید در گذشته های دور ، در دنیاهای دیگر ، انگار او قسمت گم شده ای از وجود من بود ، انگار سالها دلم برایش تنگ شده بود . گویی درختی کهنسال را بغل کرده بودم ، یا روی تپه های سبز و گرم می رفتم  به جهانهایی آن سوی زمان ، یا که با آن بره ی سفید روزهای کودکی ام در کوچه باغهای روستایی آشنا می دویدم ، انگار خورشید طلوع می کرد ، انگار زنگ ساعت آخر مدرسه را می زدند . . . 
عرض خیابان تمام شد و رسیدیم به پیاده رو و من بازویم را از دور او برداشتم. چیزی گفت ، شاید به قدر شناسی ، و من رفتم . . .
و صبح ملایم و نرم اوایل تابستان بود. 

تابستان نودویک - مشهد


No comments:

Post a Comment