Sunday, November 11, 2012

. . . به نا امیدی از این در مرو

افسر پلیس کنارم نشسته است با همان چهره ی جدی استخوانی و ابروهای پرپشت و چشمهای سیاه، حالا ساکت است ، توی کلانتری جدی تر بود، به کسانی که آمده بودند مرا ببینند تذکری خشک و آمرانه داد و همه را فرستاد که بروند. 
خورشید رفته بود و ما نشسته بودیم توی راهرو ساختمان اجرای احکام و منتظر بودیم که صدایمان کنند، فرمها را بنویسند و او مرا به زندان ببرد.
بیرون ،‌ توی پیاده رو ، دوستان من جمع شده بودند ؛ کاری از دستشان بر نمی آمد، تنها که من بدانم آنها هستند، و این خود آرامبخش بود و سخت دلم را گرم می کرد.
اسم مرا صدا می کنند. می رویم توی اتاق و مردی میان سال، خسته ، بی حوصله ، با ته ریش تقریباً سفید می گوید: خب آقا باید بری زندان؛ و این البته خبر نامنتظری نیست. بعد سرش را بالا می آورد و از فضای بالای عینک ذره بینی اش به من نگاه می کند.  تشنه ام ،‌ حوصله ی حرف زدن ندارم ؛ بیرون پنجره روز فرکش کرده است. 
دیروز توی بالکن چند گلدان گذاشتم ،‌ یکی شان خیلی بزرگ بود ، مثل درخت ، یک گیاه هم کاشتم در یک گلدان دیگر. و همه جا را شستم تمیز ،‌ حالا خوب بود برای نشستن و نوشیدن یک فنجان چای در همین ساعت های امروز و خوب بود اردیبهشت را منتظر شدن که تا سه روز دیگر از راه می رسید.
مرد می پرسد: نام ، همه ی اطلاعات آنجا توی کاغذهاست جلوی چشمش ، می گویم : مهدی
و او ادامه می دهد : فامیل ؟    نام پدر ؟   . . .  شماره ی شناسنامه ؟ . . .   و بعد می گوید بیرون منتظر باشید. 
دوباره بر می گردیم توی راهرو . از توی اتاق دو مرد دیگر بیرون می آیند، یکی با شکم بسیار برجسته و یک سرخوشی بیمارگونه . چیزهایی می گوید، مثل شعر گفتن آدمهایی که شعر نمی دانند ،  و می خواند مثل آواز آدمهایی که شنوایی شان اشکال دارد. و هردو باهم یک میز را از اتاق بیرون می آورند. 
مرد به من نگاه می کند ، میز را زمین می گذارد ، می آید طرفم و می گوید: بذار یک نصیحت بهت بکنم. ( لهجه ی مشهدی دارد که مخفی می کند. )  هرکار می تونی بکن که نری زندان. بدجاییه اونجا ، یک لحظه نمی تونی تحمل کنی ، ایدز ، سل ، . . . از ما گفتن.  بعد می رود سراغ میز و باز ملانکلی آواز ناموزونش را از سر می گیرد.
بعد دکتر بیک زاده می آید و تند تند می گوید چه کرده است که خیلی نگران نباشم، چند شماره تلفن برایم می نویسد و مقداری پول به من می دهد. و بعد علی می آید با یک بطری آب و کتاب حافظم. و هردو می روند که باز توی پیاده رو منتظر بمانند.
افسر بلند قد باکمی ارفاق دستبند را فقط به دست راستم زده است و دستبد مچم را اذیت می کند. کلید را از جیبش بیرون می آورد و دستبند را کمی شل تر می کند و می چرخاند، حالا تحملش آسانتر است.
به جلد سبز کتاب من نگاه می کند و با لحن متفاوتی می گوید : برای ما یک تفأل بزن .
نگاهش می کنم ، چشماهایم را می بندم و کتاب را باز می کنم با همان دست که دستبد دارد و براییش غزلی را می خوانم. 
کمی بغض در صدای من هست ، غروب تنگی افتاده روی شهر و معجزه ی این کلام نازنین کار خودش را می کند.
افسر کلانتری به دقت گوش می دهد  و من برایش حافظ می خوانم.

سی ام فروردین نودویک
زندان وکیل آباد - مشهد

No comments:

Post a Comment