Friday, November 2, 2012

جیره ی شادمانی

دو سه هفته پیش با خودم فکر می کردم سالهاست از ته دل نخندیده ام ، از آن خنده هایی که آدم نفس کم می آورد. فکر می کردم شرایطِ این سالها آن را از من دریغ کرده است ، موضوع های خنده دار کم شده اند یا من تغییر کرده ام. خب در جمعِ آدمهایی که خوش می گذرانند و می خندند نبوده ام ، هیچ فیلم کمدی ندیده ام ، هیچ کتابی از این دست نخوانده ام ، به هر حال چندان مهم نبود ، پی قضیه را نگرفتم . حالا این را داشته باشید.
اینجا یک نقاش ساختمان هست ، از بند چهار می آید ، روزها را در این حیاط می گذراند و دیوارها را نقاشی می کند. مستطیلهای بزرگ روی دیوارها می کشد و توی آنها نقش سنگ می اندازد ، یعنی انگار که دیوارها با تکه ها ی نا منظم سنگهای رنگین و بزرگی تزئین شده باشند. گاهی هم یکی از مستطیل ها را با نقاشی منظره ای تزئین می کند . در منظره هایش همیشه آب هست و کوه و گیاه ،‌ گاهی خورشید هم هست اما اغلب آسمان های ابری می کشد. چندان علاقه ای ندارد که این کار تمام شود ، بنابراین بسیار اتفاق می افتد که درست وقتی کادرش آماده ی طرح است دوباره بتونه های رنگی رویش می گذارد یا گاهی روی منظره ای را که نقاشی کرده دوباره رنگ می کند و یک مستطیل بی نقش در می آورد آماده ی طراحی منظره ای دیگر.  قدِ بلندتر از متوسطی دارد با یک شکم کاملاً برجسته و اندامی سنگین ؛ آذری ست و با لهجه ای بسیار غلیظ ، منظم غر می زند و تقریباً مدام در مورد اینکه به غذایش رسیدگی نمی شود گله می کند ، گو این که تقریباً همیشه مشغول خوردن است. گوشه ی حیاط ، تکه ی موکتی پهن کرده و بسیاری اوقات روی آن نشسته و چیزی می خورد یا چای می نوشد و سیگار می کشد و در این مورد آخر معمولاً چند نفری را با خود شریک می کند و به آنها هم مهمانی می دهد.
پریروز که این اطراف نبود من روی فرشش نشسته بودم و کتاب می خواندم که ناگهان سروکله اش پیدا شد با نان و پنیر و گوجه فرنگی و چای وسیگار و به همراه سه نفر دیگر. به من اجازه نداد که برخیزم در عوض به دو نفر از همراهانش دو تکه مقوا داد که رویش بنشینند و همگی مشغول شدند. به من هم تعارف کرد که میل نداشتم. با اشتهای فراوان صبحانه اش را می خورد که شاید نوبت دوم صبحانه در آن روز بود ،‌ و حرف می زد با همان لهجه ی آذری ، و با صدای بلند و طنزی بی نظیر ، و همه می خندیدند. کم کم دیدم که من هم می خندم ، اول ملایمتر و بعد خنده های جدی و قهقهه های طولانی.  علی آقا تشویق شده بود و می خورد و حرف می زد و به دیگران تعارف می کرد.
ده دقیقه ای گذشت و من آنگاه خودم را یافتم که از منتهای دل می خندیدم طوری که سالها بود نخندیده بودم ، می خندیدم و اشک می ریختم ، نفس تازه می کردم و عضله های شکمم را با دست می فشرم و باز می خندیدم ؛ حکایتی بود. 
بعد ازظهر آن روز این ماجرا برایم کمی عجیب می نمود ،‌ بعداین همه سال ،‌ از آن طرف دنیا تا اینجا ، سهم خنده ی من در اسارت غریب این زندان بود ، عجیب نیست؟  


No comments:

Post a Comment