Sunday, October 28, 2012

. . . و مرا بخوانید



حالا واقعاً تنها شدیم ، من و این قلم چموش ، پیش خوانی اذان مغرب است و من دلتنگم. تقریباً هیچ چیز آن طور نیست که من فکر می کردم ، الا همین قلم که نمی نویسد ، حالا سالهاست که نمی نویسد و بهانه اش این است که درگیر دنیایی ست که تعریف آن در حصار واژه ها نمی گنجد و اینکه خود ، این اشکهای بی قرار من ، دلم را بهتر حکایت می کند تا جمله هایی که وقتی نوشته می شوند دیگر هیچ شبیه رؤیاهای من نیستند.
پیشترها درگیر خدا بودم واین ، دوران شگفتی بود ، پر از رمز وراز و روشن از اکتشافهای فراوان ، من همه جا مبهوت معجزه های خداوند بودم و می پریدم از سر شوق و فرود می آمدم به قوت ایمان ؛ یک جوانه برشاخه های اسفند ، روز مرا چنان رنگین می کرد که دردلم بهاری شکوفه در نسیم نیمروز می رفت و یک قطره ی باران برگونه ام آنقدر مرا دور می برد که پیامبری را به معراج ؛ من با این خدای آفریننده ی مهربان و هنرمند دلخوش بودم وبر بال خیال می پریدم در سرزمین حکومتگزاری او. 
سالها بدین قرار بود تا که در مغربی تابستانی چیزی مرا ازجای کند و به کهکشان برد ، دور ، دور آن چنان که وقتی به جای خودم برگشتم گویی نمازم بسیار معطل مانده بود و درخت گیلاس روبرو ، بیرون پنجره کمی اخم کرده بود انگار ، و حکایت از تلاوت این دوکلمه آغاز شده بود که : اله صمد.
درآن سفر به سیاهچاله ای رسیدم واین صمد را در معنا به رفاقت با او یافتم ؛ حکایتی بود ؛ به سرعت رؤیایی شگفت انگیز به مرکز او جذب می شدم و چیزی غریب سلولهایم را به هم فشرده می کرد ، سنگ می کرد و من در لذتی نا آشنا به خلسه بودم و استحاله می شدم. این تفسیر غریب حالا به خدا ابعادی تازه می داد ، به خدایی که دیگر تنها نور نبود ، ظلمت هم بود ، بی انتها و غلیظ . وظلمتی که جماد می شد و به وحدت می رفت.  و این رؤیای سکر آور هر روز ابعادی تازه گرفت و سالها رفت که قوام بگیرد و جهانی از نو حلق کند. 
اما سالها بعد در سفرهای مکررم به تپه ای نزدیک شهر با دو تخته سنگ همزاد آشنا شدم که دامن بر دامن هم داشتند و پشت خود را به استقلال رو به آسمان خمانده بودند . به یکی تکیه می دادم و کف دستهایم را بر دیگری می گذاشتم و لحظه ای نمی گذشت که جریانی گرم شبیه مایعی پرحجم از دستی به درون می آمد و در همه ی وجودم گردش می کرد و از دستی دیگر به جان صخره ی می رفت. این جریان لذتبخش دمی قطع نمی شد ، مرا به سنگ پیوند می داد و یگانه می شدیم ، متواضعانه و بی تعجب. بعدها یک دست را بر تخته سنگی می گذاشتم و دست دیگر را بر آن صخره ی دیگر و آنگاه او نیز استقلالِ پشتگرمی دهنده ی خود را وا می نهاد و به وحدت ما می پیوست . در این میان ، اندک اندک خدا نیز وارد شد ، لبخند زد وجا خوش کرد و من که به خاصیت انسانی خود معتاد نامها بودم و محصور به مرزهای واژه ها ، متحیر بودم که نام این واژه ی مرکبِ یگانه چیست.  پیشترها در رؤیایی مرطوب می دیدم که سنگی هستم بزرگتر از یک فیل به مثل ، داخل غاری نزدیک دهانه ، و همه آبهای جهان از درون آن می آمد و از کنار من می گذشت. نام این سنگ ، من  بود. اما حالا در این ترکیب سه گانه ،‌ یعنی صخره و خدا و من ، نام این وجود منفرد چه بود ؟   ما نبود ، سنگ نبود ، من نبود . . .

بیست ونهم فروردین نودویک
زندان وکیل آباد - مشهد


No comments:

Post a Comment