Monday, October 22, 2012

به داغ عاشقای بی مزار



سياوش، سرگرد فتاحي ديشب مرد. جلوي جوخه ی آتش، روبرويش نظامی ها بودند به صف، ايستاده و نشسته و يكي فرمان آتش داد. پيراهنش همه خون شد وسرش آرام افتاد روی سينه اش با چيزي شبيه لبخندی معصومانه برلبانش؛ و باز عاشقی از ميان مارفت. به هم سلولی اش گفت می رود به جستجوی زينت و هم بندهای ديگرش به غلطی رايج مردد بودند" گله از چرخ ستمگر بكنند" يانه.  وهيچ كس يادش نمی آمد كه عاشق كشی آيين جامعه ی انسانی ست
سياوش، عاشقها آبروی ماهستند وقتي يكیشان كم مي شود ما باز بي آبروتر می شويم. عاشقها از قبيله ی آسمانند. يكي كه مي رود خدا ميان ما كمتر مي شود و ما همچنان عاشقهامان را مي كشيم و مثل عروسكهاي سرگردان راهمان را مي گيريم می رويم خانه پيش " زن وبچه های چشم به راهمان"    ومي خوابيم. صبح بيدار می شويم وهيچ نمی فهميم كه امروز هوا تاريكتر است، ما دلتنگتريم، گلدانهامان كمتر گل می دهند، گشتزارهامان خشك می شوند و ديگر آب به آئين هميشه در جويباری مترنم از كوه فرو نمي ريزد.
من ديشب حسابی گريه كردم، براي او وبرای همه ی عاشقهايی كه جامه ی سفيدشان رابه خون رنگ كرده ايم.  سرگرد فتاحي پيش چشمانش عروس خود را می ديد با نگاهی كه بشارت وحدت می داد به خرامش رقصی آسمانی و ستاره مي پاشيد به تاريكي راه. اما برای ما حالا پيكری بيجان مانده كه خاك آغوش خود را براي او بازگشوده است. می رود تا كه صدسال ديگر باد گردی از تبرك وجودش را برصحراهای مابيفشاند، شايد كه باران به تقديس او نمی بر تشنگي مابزند، شايد گياهی باز بنام عاشقی سرازخاك مابرآرد وبر دلهای سترون ما بازتاب سبز آن، خاطره ی مهرباني را ترانه اي بخواند و ما باز بارور شويم به كودكی از نژاد باستانی خلقت.
نقل است كه درويشی درآن ميان از او پرسيد كه عشق چيست؟ گفت: امروز بيني و فردا و ديگر روزپس آن روزش بكشتند و ديگر روز بسوختند و سيُم روزش به باد بركردند، يعنی كه عشق اين است.
می بينی ما قرنهاست كه عاشقی را بر نمی تابيم. ماعاشقهاي شهرمان را می كشيم، ايستاده پيش جوخه ی آتش، آويزان بر دار، محبوس دخمه ی های تاریک و يادر زنجير سنتهای عشق ستيزی كه وجود خداوند را در ميان ما تحمل نمي كنند
حالا سرگرد فتاحي مرده است وصبح روی ماسه نه ديگر اثری هست از شازده كوچولو نه ردی از مار، و تنها ماييم كه مانده ايم با ماسه هاي داغ ودور از گل سرخ و دوراز چاه آب با اميدی غريب در جستجوی ستاره ها. اما فردا اگر باز صدای تيشه ای از بيستون بشنويم كسی را خواهيم فرستاد تا به زهر خبری تلخ فرهادمان را به گورستان راهی كند و باز رهامان كنند به دايره ی سياه تكرارهاي مزمن
- صدای كمانچه ی كلهر حالا كمی فروكش كرده است و استاد می خواند كه: دادو بيداد از اين روزگار، ماهو دادن به شبهاي تار
من اين را براي تو می نويسم كه باز خاطرم جمع شود از عاشقی باتو خوب حرف زده ام، كه بدانی باجهان هنوز برهمان پيمانم، كه دعا مي كنم خداوند بر ماباز مهربانی هديه كند. مي نويسم براي دلم، براي تو، 
                                         - براي عاشقای اين ديار، به داغ عاشقای بی مزار
ودلم برای همه مردم می سوزد كه بی مهربانی مانده اند و عشق را مثل خاطره ی كهنه ای ازسفره هاشان پاك كرده اند
                      ياد سهراب به خير:
                                  دورخواهم شد از اين خاك غريب
                                       كه درآن هيچ كسی نيست كه دربيشه ی عشق
                                                                           قهرمانان را بيداركند
آبان هزاروسیصدوهشتادوشش
با سریال تلویزیونی مدار صفر درجه

2 comments:

  1. وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
    وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
    وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید
    وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید
    من عاشق چشمت شدم ، نه عقل بود و نه دلی
    چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
    یک آن شد این عاشق شدن ، دنیا همان یک لحظه بود
    آن دم که چشمانش مرا از عمق چشمانم ربود
    وقتی که من عاشق شدم
    شیطانم به نامم سجده کرد
    آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
    من بودم و چشمان تو ، نه آتشی و نه گلی
    چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

    ReplyDelete
  2. آ . . . ممنون سیاوش ، این دیگه واقعاً حال و هوای اون روزا رو زنده می کنه

    ReplyDelete