Sunday, October 21, 2012

اسمها


مشگل من این کلماتند، واژهایی با مرزهای تنگ و معانی متداولِ خدا می داند چند بار استفاده شده.  من حتی در بیان معنای سنگ، آهن، خاک، خورشید مشگل دارم چه رسد به واژه های شب، دلتنگی، زندان . . .
می دانی این همان نیست که دیگران گفته اند؛ حالِ دل همه با هم متفاوت است، دیگر است.   فکر کن من نشسته باشم، دستهای تو در دستم و انگشتان مهربان و متواضع و نازکت را ببوسم، هزار بار، هزار بار . . . خب این را چگونه بگویم تا کسی بداند که در جهان چه اتفاقی درحال وقوع است؟  اگر بگویم انگار که خواب، آدم را ببرد به سفر، انگار که باران ببارد، انگار من کودک شوم از نو و مادر موهایم را شانه کند، بروم به آسمان و رؤیای خداوند را زیارت کنم،   تذکرة الاولیا بخوانم،   انگار صبح زود در کوچه باغهای ده دوچرخه سواری کنم،   انگار توی کوه دستهایم را به سوی شرق نگه دارم و خورشید از لای انگشتانم طلوع کند، انگار موهای دختر چهار ساله ام را ببافم، انگار سحرگاه چهلم باشد که من کوچه را آب و جارو می کنم تا خواجه ی خضر بیاید . . .
 نه،  نشد، حرف من این است : بنشینم و دستهای تورا بگیرم و انگشتانت را ببوسم . . .  خودم باید بفهمم چه می گویم؛ می فهمم . . .
اما زبان با من رفیق نیست، رؤیاهایم را شهید می کند. اصلاً اسمها و مرز میانشان مرا دیوانه می کنند، دلم با دل دیگران بیگانه می شود، این خوب نیست. اسمهاخوب نیستند، و خداهیچ کار خوبی نکرد که آنها را به انسان تعلیم داد.
می دانی کاش پیش تو بودم، دستت را می گذاشتم روی گونه ام بعد به کلمات می گفتم حالا ، احوال مرا چگونه بیان می کنند. و آنها در ذهن تاریخ می گشتند و مردی را می دیدند که در برکه یی درآفتاب آبتنی می کند ، درختی که خود را به نسیم می دهد و برگهایش مست می شود، پرنده ای که بال نمی زند و در اوج، سُر می خورد روی شیبب آسمان، کودکی را که شیر می خورد از پستان مادر، خرگوشی را که لای سبزه های دشتی آفتابی می دود،‌ مرا وقتی بستنی می خوردم، نن جون را وقتی مفاتیح می خواند ، گربه ای را که خورخور می کند . . . کلمات این گونه تعبیر می کنند واز دور صدای زنگوله می آید، از خانه ی همسایه بوی غذایی خوشمزه ، و چیزی مثل رؤیایی رنگین، مرزهای میان زمان و مکان را به جادویی خیال انگیز، رنگ می زند و بوی یاس همه ی حجم ادراک را پر می کند . . . اما هنوز کو تا که بدانند دل من چه تجربه ی شگفتی را جرعه جرعه می نوشد ومست می شود.   من دستت را گذاشته ام روی گونه ام ، و جهان به سامان است ، همین؛ 
مشگل من این کلماتند.

ششم اردیبهشت نودویک
زندان وکیل آباد، مشهد

1 comment:

  1. تولد این بلاگ اول از همه به خودم مبارک و بعد به همه ی اونایی که می خوننش و سرشار می شن ... و چه اسم خوبی ... چه اسم خوبی

    ReplyDelete