Wednesday, November 21, 2012

ببرهای رویا



 این قسمتی از کتاب  پس راستی پسرتان مرد است  و آن را اینجا می گذارم تا ناشر نازنین من که اتفاقاً بسیار هم دوستش دارم، یادش بیاید که نزدیک چهار سال است این کتاب مجوز نشر گرفته اما هنوز در بازار نیست 

ازببرهای رویا
خورخه لوئي بورخس[1]


گام از اين شهر بيرون نهادارتشي كه عظيم وباشكوه مي نمود، وبعدها شد، آنگاه كه جاودانگي تقديسشان كرد.
 درگذر سالها گاه سربازي ازسراتفاق بازآمد، وبا نشانه هايي بيگانه در زبانش با ما گفت كه برسرشان چه رفته است درمكانهايي به نام ايتوزاينگو[2] يا آياكوچو[3].
اين همه اكنون چنان می نماید که گویی هرگز نبوده است.
دوستمگر روزگار دراينجا به سركردند. درزمانِ اولي مرداني كه از بازارِ پلاتا ميآمدند بركف يك گاري، هلوهاي سفيدو زرد ميآوردند و جار مي زدند. كودكي لبة روكش كتاني آنهارا به كناري زد و كله هاي يونيتارو[4]ها را ديد با ريشهاي خون آلود.  دومي براي بسياري حبس بودو مرگ و براي همه زحمت و رنج بود؛ تجربة خفت در زندگي روزانه و تحقير مداوم.
اين همه اكنون چنان می نماید كه گويي هرگز نبوده است.
مردي كه تمام واژه ها را مي دانست با عشقي آگاه نگر در گياهان و پرندگان اين مرزوبوم نگريست وآنها را توصيف كرد ودر استعاره هايي از فلز وقايع پريشان احوالي غروب و اشكال ماه را بر نوشت. اين همه اكنون چنان می نماید كه گويي هرگز نبوده است.
دراين جا هم نسلها آن انقلابهاي معمول و به گونه اي ازلي را شناخته اند كه دستماية هنرند. اين همه اكنون چنان می نماید كه گويي هرگز نبوده است.
اماتوي اتاقي دريك هتل در سالها 1960 يا همان حدود، مردی خواب جنگي را ديد. گاوچراني با قمه اش يك سياه را از جاي بركند، او را مثل يك كيسة استخوان برزمين افكند، نگاهش كرد كه به خود پيچيدو مرد، خم شد كه تيغة كاردش را پاك كند، اسبش را رها كرد وآهسته به راهش رفت تا كسي فكرنكند كه مي گريزد.
اين كه يك روز بود،   باز گسترده و برقرار است: لشكرهاي شكوهمند رفته اند، و ستيزه هاي پست قمه ها برجاي مانده است.
رؤياي يك انسان بخشي از خاطرة همگان است.



[1] Jorge Luis Borges

[2] Ituzaingό

[3] Ayacucho

[4] Unitrio  حاميان عدم تمركز

Friday, November 16, 2012

پله های اضطراری


پشت پنجرة آشپزخانه، با شيشه هاي مات و حفاظ ميله اي، پله هاي اضطراري ست، با سقف شيشه اي از طبقة پنجم تا روي پاركينگ و براي هرچه مناسب باشد مستعد فرار نيست: بي مصرف ترين وسايل همسايه ها توي اين پله ها تلمبار شده اند وزير گردوخاكِ ماه ها وسالها انگار از ياد رفته اند. بعضي ها توي اين فضاي عمودي ميله هايي پيچ كرده اند به ديوار وكولرهاي آبي بزرگي نصب كرده اندكه چكه مي كند روي وسايل پايين تري ها. اگر درِ گرمخانه را باز كني و پابگذاري توي اين پله ها، باتسمه هاي فلزي كثيف، به اضطرار، هيچ نمي بيني مگر نامتناسب ترين توده هاي بي مصرف زشت. كسي به فكر اين پله ها نيست وحالا كه بهار گرمتر مي شود باز كردن گوشة پنجرة آشپزخانه هم خوشايند نيست به فضايي كه حتي اطلاع از حضور خاكستريش پشت شيشه هاي بستة مات هم نامطبوع است.
اما امروز صبح همراه صداي جوشيدن آب سماور، صداي دلپذيري هم از بيرون ميآمد. پنجرة آشپزخانه را باز كردم وموسيقي نازك شورانگيزي حتي ريه هايم را پركرد.
صدا، مثل اعلام حضور شعمدانيها كه غنچه هاشان باز مي شود،   توتهاي سفيد كه شيرين مي شوند، مثل اولين چلچله ها كه ميآيند توي آسمان شهر.
صدا، مثل زندگي توي جويبارهاي باريك توي قله هايي كه سنگهاشان هم سبز شده اند. مثل صداي ترك برداشتن ساقة سبز ياس به جوانه هاي تازه.
صداي چند بچه گربة نوزاد كه هنوز چشماهاشان باز نشده است
ويك بند به آوازي بسيار زيرو بي قرار مي گويند:
ميو  . . .  ميو

پله هاي اضطراري پشت پنجره آشپزخانه، حالا دلپذيرترين جاي دنیاست.


خرداد هشتادوهشت
مشهد


Sunday, November 11, 2012

. . . به نا امیدی از این در مرو

افسر پلیس کنارم نشسته است با همان چهره ی جدی استخوانی و ابروهای پرپشت و چشمهای سیاه، حالا ساکت است ، توی کلانتری جدی تر بود، به کسانی که آمده بودند مرا ببینند تذکری خشک و آمرانه داد و همه را فرستاد که بروند. 
خورشید رفته بود و ما نشسته بودیم توی راهرو ساختمان اجرای احکام و منتظر بودیم که صدایمان کنند، فرمها را بنویسند و او مرا به زندان ببرد.
بیرون ،‌ توی پیاده رو ، دوستان من جمع شده بودند ؛ کاری از دستشان بر نمی آمد، تنها که من بدانم آنها هستند، و این خود آرامبخش بود و سخت دلم را گرم می کرد.
اسم مرا صدا می کنند. می رویم توی اتاق و مردی میان سال، خسته ، بی حوصله ، با ته ریش تقریباً سفید می گوید: خب آقا باید بری زندان؛ و این البته خبر نامنتظری نیست. بعد سرش را بالا می آورد و از فضای بالای عینک ذره بینی اش به من نگاه می کند.  تشنه ام ،‌ حوصله ی حرف زدن ندارم ؛ بیرون پنجره روز فرکش کرده است. 
دیروز توی بالکن چند گلدان گذاشتم ،‌ یکی شان خیلی بزرگ بود ، مثل درخت ، یک گیاه هم کاشتم در یک گلدان دیگر. و همه جا را شستم تمیز ،‌ حالا خوب بود برای نشستن و نوشیدن یک فنجان چای در همین ساعت های امروز و خوب بود اردیبهشت را منتظر شدن که تا سه روز دیگر از راه می رسید.
مرد می پرسد: نام ، همه ی اطلاعات آنجا توی کاغذهاست جلوی چشمش ، می گویم : مهدی
و او ادامه می دهد : فامیل ؟    نام پدر ؟   . . .  شماره ی شناسنامه ؟ . . .   و بعد می گوید بیرون منتظر باشید. 
دوباره بر می گردیم توی راهرو . از توی اتاق دو مرد دیگر بیرون می آیند، یکی با شکم بسیار برجسته و یک سرخوشی بیمارگونه . چیزهایی می گوید، مثل شعر گفتن آدمهایی که شعر نمی دانند ،  و می خواند مثل آواز آدمهایی که شنوایی شان اشکال دارد. و هردو باهم یک میز را از اتاق بیرون می آورند. 
مرد به من نگاه می کند ، میز را زمین می گذارد ، می آید طرفم و می گوید: بذار یک نصیحت بهت بکنم. ( لهجه ی مشهدی دارد که مخفی می کند. )  هرکار می تونی بکن که نری زندان. بدجاییه اونجا ، یک لحظه نمی تونی تحمل کنی ، ایدز ، سل ، . . . از ما گفتن.  بعد می رود سراغ میز و باز ملانکلی آواز ناموزونش را از سر می گیرد.
بعد دکتر بیک زاده می آید و تند تند می گوید چه کرده است که خیلی نگران نباشم، چند شماره تلفن برایم می نویسد و مقداری پول به من می دهد. و بعد علی می آید با یک بطری آب و کتاب حافظم. و هردو می روند که باز توی پیاده رو منتظر بمانند.
افسر بلند قد باکمی ارفاق دستبند را فقط به دست راستم زده است و دستبد مچم را اذیت می کند. کلید را از جیبش بیرون می آورد و دستبند را کمی شل تر می کند و می چرخاند، حالا تحملش آسانتر است.
به جلد سبز کتاب من نگاه می کند و با لحن متفاوتی می گوید : برای ما یک تفأل بزن .
نگاهش می کنم ، چشماهایم را می بندم و کتاب را باز می کنم با همان دست که دستبد دارد و براییش غزلی را می خوانم. 
کمی بغض در صدای من هست ، غروب تنگی افتاده روی شهر و معجزه ی این کلام نازنین کار خودش را می کند.
افسر کلانتری به دقت گوش می دهد  و من برایش حافظ می خوانم.

سی ام فروردین نودویک
زندان وکیل آباد - مشهد

Thursday, November 8, 2012

دستت را به من بده .

همهمه ی خیابان و ترافیک این بولوار سجاد و چیزی وهم آلود در حرکت آدمها به راحتی از یادم می برد که این یک صبح تابستانی ست ، گرم و شکفته و دلچسب ، از آن صبحها که دلت می خواهد توی خیابان یک همسایه را ببینی ، یا یک دوست دوران دبیرستان را ، یا اگر زودتر بیرون آمده باشی ، بچه ها را که با کوله پشتی های رنگین به مدرسه می روند. خیابان اما توی فکر است ، از آن فکرهای به هم ریخته که قرار نیست به جایی برسد ، قرار است همین طور در خود بپیچد ، کش بیاید ، و در دود غوطه بخورد.
از نصف خیابان عبور می کنم و روی جزیره ی وسط منتظر می مانم تا فرصتی بشود و از نیمه ی دیگر هم بگذرم . . . 
کنارم پیرزنی ایستاده است ، او هم به انتظار ، و اتومبیلها به هم پیوسته می روند. سرش را بر می گرداند و به من می گوید : منو رد می کنی؟  
نگاهش می کنم ، خیلی پیر است ، و خیلی لاغر و کوتاه و چادری سیاهرنگ به سر دارد. صورتش تیره است با چروکهای فراوان ، و خسته است.  نمی دانم برای رد کردنش چقدر اجازه دارم مثلاً بازویش را بگیرم.
نزدیکش می ایستم. دستم را از پشت سرش می برم و آرام روی آن بازویش می گذارم . قدم می گذاریم توی خیابان . 
حلقه ی بازویم را بی اختیار کمی تنگ تر می کنم . بدنش نرم نیست ، سفت است ، مثل پرنده هاست . محکم تر به خودم فشارش می دهم ، همه استخوان است و عضله های بی انعطاف سخت . حالا با هم خویشاوندیم ، مثل مادر بزرگم وقتی من بچه بودم ،‌ شاید هم نزدیکتر ، انگار زمانهایی را با هم زیسته بودیم ، شاید در گذشته های دور ، در دنیاهای دیگر ، انگار او قسمت گم شده ای از وجود من بود ، انگار سالها دلم برایش تنگ شده بود . گویی درختی کهنسال را بغل کرده بودم ، یا روی تپه های سبز و گرم می رفتم  به جهانهایی آن سوی زمان ، یا که با آن بره ی سفید روزهای کودکی ام در کوچه باغهای روستایی آشنا می دویدم ، انگار خورشید طلوع می کرد ، انگار زنگ ساعت آخر مدرسه را می زدند . . . 
عرض خیابان تمام شد و رسیدیم به پیاده رو و من بازویم را از دور او برداشتم. چیزی گفت ، شاید به قدر شناسی ، و من رفتم . . .
و صبح ملایم و نرم اوایل تابستان بود. 

تابستان نودویک - مشهد


Friday, November 2, 2012

جیره ی شادمانی

دو سه هفته پیش با خودم فکر می کردم سالهاست از ته دل نخندیده ام ، از آن خنده هایی که آدم نفس کم می آورد. فکر می کردم شرایطِ این سالها آن را از من دریغ کرده است ، موضوع های خنده دار کم شده اند یا من تغییر کرده ام. خب در جمعِ آدمهایی که خوش می گذرانند و می خندند نبوده ام ، هیچ فیلم کمدی ندیده ام ، هیچ کتابی از این دست نخوانده ام ، به هر حال چندان مهم نبود ، پی قضیه را نگرفتم . حالا این را داشته باشید.
اینجا یک نقاش ساختمان هست ، از بند چهار می آید ، روزها را در این حیاط می گذراند و دیوارها را نقاشی می کند. مستطیلهای بزرگ روی دیوارها می کشد و توی آنها نقش سنگ می اندازد ، یعنی انگار که دیوارها با تکه ها ی نا منظم سنگهای رنگین و بزرگی تزئین شده باشند. گاهی هم یکی از مستطیل ها را با نقاشی منظره ای تزئین می کند . در منظره هایش همیشه آب هست و کوه و گیاه ،‌ گاهی خورشید هم هست اما اغلب آسمان های ابری می کشد. چندان علاقه ای ندارد که این کار تمام شود ، بنابراین بسیار اتفاق می افتد که درست وقتی کادرش آماده ی طرح است دوباره بتونه های رنگی رویش می گذارد یا گاهی روی منظره ای را که نقاشی کرده دوباره رنگ می کند و یک مستطیل بی نقش در می آورد آماده ی طراحی منظره ای دیگر.  قدِ بلندتر از متوسطی دارد با یک شکم کاملاً برجسته و اندامی سنگین ؛ آذری ست و با لهجه ای بسیار غلیظ ، منظم غر می زند و تقریباً مدام در مورد اینکه به غذایش رسیدگی نمی شود گله می کند ، گو این که تقریباً همیشه مشغول خوردن است. گوشه ی حیاط ، تکه ی موکتی پهن کرده و بسیاری اوقات روی آن نشسته و چیزی می خورد یا چای می نوشد و سیگار می کشد و در این مورد آخر معمولاً چند نفری را با خود شریک می کند و به آنها هم مهمانی می دهد.
پریروز که این اطراف نبود من روی فرشش نشسته بودم و کتاب می خواندم که ناگهان سروکله اش پیدا شد با نان و پنیر و گوجه فرنگی و چای وسیگار و به همراه سه نفر دیگر. به من اجازه نداد که برخیزم در عوض به دو نفر از همراهانش دو تکه مقوا داد که رویش بنشینند و همگی مشغول شدند. به من هم تعارف کرد که میل نداشتم. با اشتهای فراوان صبحانه اش را می خورد که شاید نوبت دوم صبحانه در آن روز بود ،‌ و حرف می زد با همان لهجه ی آذری ، و با صدای بلند و طنزی بی نظیر ، و همه می خندیدند. کم کم دیدم که من هم می خندم ، اول ملایمتر و بعد خنده های جدی و قهقهه های طولانی.  علی آقا تشویق شده بود و می خورد و حرف می زد و به دیگران تعارف می کرد.
ده دقیقه ای گذشت و من آنگاه خودم را یافتم که از منتهای دل می خندیدم طوری که سالها بود نخندیده بودم ، می خندیدم و اشک می ریختم ، نفس تازه می کردم و عضله های شکمم را با دست می فشرم و باز می خندیدم ؛ حکایتی بود. 
بعد ازظهر آن روز این ماجرا برایم کمی عجیب می نمود ،‌ بعداین همه سال ،‌ از آن طرف دنیا تا اینجا ، سهم خنده ی من در اسارت غریب این زندان بود ، عجیب نیست؟