Sunday, February 3, 2013

بیا گندم بکاریم


نبش چهار راه خیام و سجاد یک زمین بزرگ هست باحصاری از نرده های آهنی. دو سال پیش توی بهار ناگهان این زمین غرق شقایق شد. مردمی که از آن مسیر می گذشتند بی اخیتار می ایستادند و این دریای سرخ را تماشا می کردند. چند ماه بعد، اما ، همه ی زمین رابا بولدوزر شخم زدند و سال بعد دیگر شقایقی به بار نیامد، قدیمتر ها هم کلاً باغی بود پر از درختان سیب، نمی دانم درخت هایش چه شدند.  این زمین متعلق به امام رضاست و من سالها عاشق آن بوده ام. 
یعنی می دانید دلم می خواست می شد بروم پیش آقا و خواهش کنم آن را به من بدهند، شاید که می دادند. راستش را بخواهید من نمی دانم قیمت آن چقدر است، به قول پدر هیچ وقت من این چیزها را یاد نخواهم گرفت. به هر حال دلم می خواست این زمین مال من بود. بعد از یک جایی هم پول می رسید، شاید آن را هم از آقا می گرفتم. و بعد آنرا می ساختم. 
می دانید دلم می خواست آنجا در حاشیه ی گرانترین خیابان شهر یک دانشگاه بسازم، یک دانشگاه بزرگ با کلاس های روشن ، با سالن های بزرگ، با خیابان های زیبا، گلکاری های رنگین، و درختان سایه دار،‌ و خوابگاه های راحت و آرام.  راستش را بخواهید من در همه ی جهان جایی را زیباتر از این نمی شناسم. هر جای دنیا که باشم وقتی دلم بگیرد می روم ساعتی را توی دانشگاه می چرخم بعد حالم خوب می شود. راستی یادم هست جلوی درهای ورودی نگهبان نگذارم تا اگر کسی دلش گرفت بتواند وارد شود و بچرخد برای خودش تا خوشحال شود و باز برود سراغ گرفتاریهای زندگی. یادم هست که در دانشگاه باید به دانشجویانمان بگوییم که مرزها چقدر برای انسان بد بوده اند همیشه. مرزها نشانه های قهر خدا بودند وقتی که آدمها قدر بهشت را ندانستند. پس برای دانشگاهمان دیوار نمی ساختم، حتی حصار کوتاهی از شمشاد هم نمی گذاشتم، مثل مسجد ، اصلا سندش را می زدم به نام خداوند و چقدر خوب می شدکه اگر وقت ورود به آنجا هم وضو می گرفتند. 
دلم می خواست یک دانشگاه می ساختم با چمن های سبز، درختان بزرگ، نیمکت های رنگی و همه کاری می کردم که آدمها وقتی از آنجا فارغ التحصیل می شوند بسیار مهربانتر باشند، عاشق باشند، بیشتر شفقت داشته باشند، بچه ها را بیشتر دوست بدارند، به جهان بیشتر احترام بگذارند، و برای مردمشان کاری بکنند.
می رفتم پیش دکتر سیروس سهامی و از او خواهش می کردم بیاید رئیس دانشگاه بشود، یا اقلاً برای بچه ها جغرافیای انسانی درس بدهد، می دانید جغرافیای انسانی، و همه یاد بگیرند که خورشید باید از افقهای عطوفت و عزت انسانی طلوع کند و پشت ساختمانهایی فرو برود که در آن چراغهایی در امنیت و احترام روشن است و در آن بانوانی که عزتشان می کنیم و حرمتشان را نگه می داریم انسانهایی بزرگ تربیت می کنند. آقای طهماسبی بیاید و برای فرزندانمان بگوید که در همه ی کتابهای مقدس هیچ آیتی محترم تر از نام انسان نیست، دکتر ساسان بیاید آنجا تدریس کند و می دانستم که وقتی بیماریهای کودکان را درس می دهد همیشه با رفتار نازنینش به دانشجویان می آموزد که جان آدمی چقدر به عشق زنده و سلامت است، دکتر صدر نبوی بیاید و برشانه های همه ی فلاسفه تاریخ تمدن بایستد و شهادت بدهد که جامعه یعنی گروهی از موجودات که دل نگران یکدیگرند و آخ نمی دانید چقدر آدمهای دیگر که باید دستشان را می بوسیدم که بیایند و بچه ها را تنها نگذارند در کلاسهای درس. 
از شما چه پنهان وقتی که من پسر بچه ی کوچکی بودم، پدرم بسیار مطمئن بود که عقل درستی ندارم. شاید گاهی مرا در کوچه باغهای سحرگاهی تابستان دیده بود که روی دوچرخه ام پا می زنم و از هیجان بوی روستایی صبح تابستان بی کلام فریاد می کشم، شاید دیده بود برای همبازیهایم قصه هایی تعریف می کنم که به شکلی بسیار احمقانه رؤیایی و نا محتمل بود، یا با زبانی عجیب صحبت می کنم و معتقدم که دارم انگلیسی حرف می زنم، نمی دانم،  پدر آن روزها حداقل نگران بود که من عقلم پاره سنگ می برد. بعدها که بزرگتر شدم او دیگر چیزی نگفتم اما خود من کم کم باور کردم که با همه ی معیار های اجتماعی و اقتصادی، من چندان آدم هوشمندی نیستم. حالا شما هم انگار همین فکر ها را می کنید اما هیچ عیبی ندارد من دانشگاهم را می ساختم و بعد می رفتم گزارشش را به آقا می دادم تا بداند با زمینش چه کرده ام. 
شما هم هرچه می خواهید فکر کنید اما امروز اگر از چهار راه سجاد و خیام ، در حاشیه ی گرانترین خیابان شهر عبور کردید، دوباره به آن زمین نگاه کنید و این بار جوانهایی را ببینید که در خیابانهای آن قدم می زنند ، زیر درختان آن نشسته اند ، از کلاسها بیرون می آیند، و همواره درس می خوانند، می بالند، عاشق می شوند و برای ما دنیای بهتری را مژده می دهند، بعد می فهمید که دنیای آدمهای کم عقل هم چندان خالی از لطف نیست. واقعاً امروز این کار را بکنید پشیمان نخواهید شد. 

بامدادشانزدهم بهمن نودویک
مونترئال  

No comments:

Post a Comment